تولدت مبارک
سلام
امروز روز تولد قند عسل مامانه
پسر گلم دو سالش شده
عزیز دلم دو سال روز پنج شنبه بود که شما گل پسر من قدم روی چشمان من گذاشتید و به این دنیا وارد شدید.
مامانی تا روز ۲۳ خرداد اون سال یعنی سال ۸۸ میومد سرکار
ولی از اون روز به بعد به اصرار مامان جون دیگه مرخصی ایام زایمان شروع شد اون موقع ها خاله نجمه توی بیمارستان کار میکرد و هر روز با موردای زیادی روبرو میشد که دیر برا به دنیا اومد نوزادشون اقدام کرده بودن و متاسفانه نی نی هاشون مشکل دار شده بودن برا همینم خیلی میترسید دایماْ به مامانی میگفت زود برو بیمارستان اونا بهتر راهنماییت میکنن راستش مامانی من کمتر دلهره داشتم و مامان جون خیلی زیاد می ترسید برای همینم روز ۲۵ بود که به اصرار مامان جون رفتیم بیمارستان و اونا نوار قلب تو رو برداشتن و گفتن نه هنوز وقتش نرسیده و تا روز ۲۸ صبر کنید از همون اولی که فهمیدم شما داری تو وجودم رشد میکنی دکتر گفته بود روز ۲۸ خرداد ۸۸ قراره دنیا بیای ولی همه میگفتن شما زودتر میای پیشمون
عزیز دلم روز ۲۳ خرداد مادر بزرگ و بابا بزرگت رفتن عمره و موقع رفتن بابابزرگت به بابایی گفته بود اسمت رو بزاریم سید محمد به خاطر همینم شد که نشد اسمت بشه آقا مجتبی
روز ۲۸ بابایی امتحان وردی برا سر کارش داشت و من و مامان جون رو اول رسوند بیمارستان و بعد از بستری کردن من رفت که امتحان بده و من موندم و مامان جون اون موقع هنوز ساعت ۵/۷ صبح بود بعد از اون من رو برد اتاق مخصوص زایمان و ساعت ۱۰ بود که دیگه معلوم شد شما گل پسری میخوای به دنیا بیای تا ساعت یک ظهر مامانی مرد و زنده شد ولی شما خیلی ناز داشتی و نیومدی البته دکتر گفته بود چون سر شما بزرگه شاید نتونی خودت به دنیا بیای و دکتر باید بیاد شما رو به دنیا بیاره
ساعت یک دکتر اومد و ساعت ۵/۱ هم شما قدم به دنیا گذاشتی
وقتی هنوز تازه داشتم به هوش میومدم یکی بالای سرم بود و دایماْ داشت صدام میکرد فقط پرسیدم بچه ام و اون خانومه گفت صحیح و سالمه و فقط گرسنه هست زود به هوش بیا که باید بهش شیر بدی
مامان جون میدونی چقدر مامانی درد داشت ولی از اینکه می فهمیدم شما سالمی تو پوست خودم نمیگنجیدم خوب اون موقع زمان ملاقات بود و هنوز نیمه بیهوش بودم که آوردنم توی بخش تا اون موقع مامان جون پشت در اتاق زایمان منتظر بود
مامان جون بهم گفت که شما رو دیده و صحیح و سالم هستی
عزیز دلم برای ملاقات شما باباجون و خاله فهمیمه و بابایی خودت اومده بودن و مامان جونم که تو تمام مدت اونجا بود . بعد هموشون باهم رفتن که شما رو ببینن و خاله فهمیمه شما رو بغل کرده بود و کلی هم ذوق کرده بود بعد از اون خاله فهمیمه رفت قم و روز بعد با اینکه هنوز ۲۴ ساعت از تولدت نگذشته بود به دکتر گفتم میخوام برم خونه و ظهر روز جمعه با اینکه هنوز ۲۲ ساعت از تولدت گذاشته بود بابایی و باباجون اومدن دنبالمون و آمدیم خونه
مامان جونم که همراه ما اومد بیمارستان همراه ما هم برگشت خونه خیلی خیلی ازش متشکرم